گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

نرگس مست تو را باز خماری دگر است

می نماید که در اندیشه کاری دگر است

آهوی چشم تو امروز شکار دگری است

نه چو هر روز بدنبال شکاری دگر است

گه شوی زرد زاندیشه گهی سرخ ز شرم

باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است

در گلستان تو نارج و ترنج آمده بار

در بهشت رخت امروز بهاری دگر است

هر که را صف شکنی چون تو شود صید کمند

دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است

بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست

که سراسیمه زهر سو بکناری دگر است

نرگست لاله صفت لاله تو نرگس وار

گشته تا جلوه گه لاله عذاری دگر است

آهوی مست تو را هر که در افکنده بدام

غمزه نرگس او شیر شکاری دگر است

شانه دندان بجگر داشت که جز باد صبا

حلقه زلف تو را حلقه شماری دگر است

جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود

که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است

از نی و چنگ شنیدم که همه شب در بزم

سر زلفت بکف باده گساری دگر است

باخبر باش از این نکته که جز باد سحر

قصه عشق تو را قصه گذاری دگر است

مینگارند رقیبان همه احوال ترا

نوک مژگان برخت نامه نگاری دگر است

تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو زر

گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است

از پریشانی زلف تو عیان است که عشق

زده از هر خم او چنگ بتاری دگر است

تو بدین سنگدلی عاشق زار که شدی

که بهر گوشه تو را عاشق زاری دگر است

نیز در پای دلت ناوک خار که خلید

که بهر دل ز غمت ناوک خاری دگر است

سوختی خرمن یاران بیکی برق و شرار

سوخته خرمنت اکنون بشراری دگر است

بررخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار

که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است

دوش میگفت حبیبی بتعنت به حبیب

که نگار تو گرفتار نگاری دگر است

 
sunny dark_mode