نرگس مست تو را باز خماری دگر است
مینماید که در اندیشهٔ کاری دگر است
آهوی چشم تو امروز شکار دگری است
نه چو هر روز به دنبال شکاری دگر است
گه شوی زرد ز اندیشه گهی سرخ ز شرم
باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است
در گلستان تو نارج و ترنج آمده بار
در بهشت رخت امروز بهاری دگر است
هر که را صفشکنی چون تو شود صید کمند
دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است
بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست
که سراسیمه ز هر سو به کناری دگر است
نرگست لالهصفت لالهٔ تو نرگسوار
گشته تا جلوهگه لاله عذاری دگر است
آهوی مست تو را هر که در افکنده به دام
غمزهٔ نرگس او شیر شکاری دگر است
شانه دندان به جگر داشت که جز باد صبا
حلقهٔ زلف تو را حلقهشماری دگر است
جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود
که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است
از نی و چنگ شنیدم که همه شب در بزم
سر زلفت به کف بادهگساری دگر است
باخبر باش از این نکته که جز باد سحر
قصهٔ عشق تو را قصهگذاری دگر است
مینگارند رقیبان همه احوال تو را
نوک مژگان به رخت نامهنگاری دگر است
تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو، زر
گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است
از پریشانی زلف تو عیان است که عشق
زده از هر خم او چنگ به تاری دگر است
تو بدین سنگدلی عاشق زار که شدی
که به هر گوشه تو را عاشق زاری دگر است
نیز در پای دلت ناوک خار که خلید
که به هر دل ز غمت ناوک خاری دگر است
سوختی خرمن یاران به یکی برق و شرار
سوخته خرمنت اکنون به شراری دگر است
بر رخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار
که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است
دوش میگفت حبیبی به تعنت به حبیب
که نگار تو گرفتار نگاری دگر است