گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

سخن از گردش قضا و قدر

تا بچند ای حکیم دانشور

غیر شخص من و تو کیست قضا

غیر ذات من و تو چیست قدر

کردنی هر چه بود کرد خدا

هم بدانسان که بود اندر خور

چیست هستی؟ پدید کردن آنک

از ازل بد نهفته در گوهر

چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست

کردن آن بهیکل دیگر

خار را گل نمیتوان کردن

ور کنی گل بود نه خار ایدر

اندر این کشت زار نیست گزیر

از به و سیب و کندنا و کزر

کرد گیتی بدان نظام اتم

که نشاید نظام از آن بهتر

آنکه عقل بزرگ کرده اوست

کی بدو در رسد عقول بشر

بیخ افعی نپرورد خرما

تخم حنظل نیاورد شکر

هر که را سوی هرچه شایان دید

داد دادار داوران داور

داد چبود نهادن و دادن

هر کسیرا بجای خویش اندر

اشعری گر جز این سرود خراست

بشعیرش مخر که لایشعر

داد را خود ستود و داد نکرد

شه بر این فعل زشت مستنکر

با چنین بیخرد چه شاید گفت

که خرد سوی او بود منکر

هر که را دید لایق افسار

کی نهد بر سرش حکیم افسر

خه بر آن خر که رنج بادافزا

می نداند ز گنج باد آور

زهر از پاد زهر نشناسد

می نداند کبست از شکر

ای خردمند مرد با تدبیر

چند پوئی بکاخ میر و وزیر

میر را گشته بنده فرمان

که بمیری گرت بگوید میر

پای صدر کبیر را بوسی

که نشاند ترا بدست کسیر

بهر نان مشت و سیلی از دربان

خورده چندان که گشته خرد و خمیر

تا بخواند مگرت شاه نیدم

تا بگوید مگرت میر سمیر

بهر دو نان بخدمت دو نان

پیر گشتی و مینگشتی سیر

رنگ ریشت سیاه و بور و سپید

گشت و رنگ دلت همان چون قیر

صورت ظاهرت بسی تغییر

کرد و باطن نداده ای تغییر

خانه دنییت بسی تعمیر

گشت و دین را نکرده ای تعمیر

چه شد آنطره سیاه چو قیر

چه شد آن چهره سپید چو شیر

رخ چون گلستانت گشت خزان

رنگ چون ارغوانت گشت زریر

از پس پیری آیدت مردن

همچو مرداد کاید از پی تیر

رخ نشسته دو گانه ننهاده

که بتازی دو اسبه بر در میر

پیش از آندم که نوبتی نوبت

زند و مرغ صبحگاه صفیر

دهن ظلمرا سوی دوزخ

از پی شمر میکنی تشمیر

بعبث میگریزی ای خواجه

که نباشد تو را ز مرگ گزیر

لبت از گفتگو فرو ماند

بسخن گر فرزدقی و جریر

قصر جاهت بسر فرود آید

بمثل گر خورنق است و سدیر

کرده گیتی چنانکه باید کرد

حضرت کردگار حی قدیر

روزی مور و مار و پشه و پیل

همه بنهاده از قلیل و کثیر

نکند کاستی و افزونی

هر که تقصیر کرد یا توفیر

طلب رزق را بنه گامی

دوبد انسان که گفته شرع منبر

که چو کودک بگریه آغازد

مادر مهربانش بخشد شیر

نه بدانسان که با قضا و قدر

بستیزی به پنجه تدبیر

کار چون بسته گردد و دشوار

بگشایش بناله شبگیر

که من این ناله را فزون دانم

از تکاپوی این و آن تاثیر

کار یک تیره آه می ناید

از دو صد نیزه و دو صد شمشیر

هر که او پنجه فقیر شکست

بشکند پنجه اش خدای فقیر

که ستمدیده چون کشد آهی

اثرش بگذرد ز چرخ اثیر

ای بسا تاجدار کش بیداد

سرنگون کرد از فراز سریر

دل بدین آرزوی بی پایان

خواب نادیده میکند تعبیر

تا کند گرد درهم و دینار

خواجه بیهوده میبرد تشویر

دو سخن گویمت حکیمانه

از سخن هایی آن بشیر نذیر

طالب علم و طالب دنیا است

دو گرسنه که مینگردد سیر

آرزویش جوان شود با آز

آدمیزاده هر چه گردد پیر

صورت کار این جهان است آنک

باد بر آب می کند تصویر

طبل نوبت زدند و صبح دمید

خواجه از خواب مینگشت آژیر

نیمی از روز عمر خواجه گذشت

نیز نیم دگر گذاشته گیر

روز روشن چو رفت نیمی از او

بزوالش کنند می تعبیر

گر کنی گور مردگانرا باز

نشناسد کسی غنی ز فقیر

بحث دانش کنی و مینکنی

فرق موج حصیر و نقش صریر

سوی دانشوران میاور لاف

که بهر کار ناقدند و بصیر

من همه پند دادمت لیکن

چکنم چون نه ای تو پند پذیر