گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

در این تن هردم آید جان دیگر

وز این در هر دم آید خوان دیگر

در این محفل که نزهتگاه جان است

رسد هر ساعتی مهمان دیگر

بهر یک ذره از ذرات امکان

نهفته عالم امکان دیگر

اگر انسان نکو بیند بهر دم

ببیند خویش را انسان دیگر

چه پیل است آنکه هر ساعت بجانش

نماید چهره هندستان دیگر

ببین در گلشن خاطر که روید

بهر ساعت گل و ریحان دیگر

غذای تن بود این آب و این نان

غذای روح آب و نان دیگر

نیارد خورد تن از لقمه جان

سزد هر لقمه را دندان دیگر

بسوی ملک تن از شاه جانها

رسد هر لحظه ای فرمان دیگر

در این کیهان کند کیهان خداوند

هویدا هر زمان کیهان دیگر

هزاران عالم آید هردم از غیب

بهر یک آدم و شیطان دیگر

دو صد کشتی روان گردد در این بحر

که هر یک راست کشتیبان دیگر

بود سرسبز و خرم گلشن جان

ز ابر دیگر و باران دیگر

تنت را جان و جان را نیز جانی است

بود آن جان جانرا جان دیگر

هزاران وادی سینا بهر یک

فتاده موسی عمران دیگر

هزاران ظلمت و خضری بهر یک

خورد از چشمه حیوان دیگر

جهانها در جهان پنهان بهر یک

کند چرخ دگر دوران دیگر

هزارن یوسف مصری در این راه

که هر یک را چه وزندان دیگر

دو صد یعقوب بینی دیده بر راه

که هر یک را بود کنعان دیگر

زند مرغ چمن بر شاخ گل نیز

از این دم هر دمی دستان دیگر

ازل را تا ابد خنک تجلی

کند در هر نفس جولان دیگر

فریش آن شاهد رعنا که پوشد

بهر دم دیبه الوان دیگر

زند هر لحظه با صف بسته مژگان

بقلب بیدلان پیکان دیگر

نگاهش هر نظر صد جان ستاند

لبش هر دم دهد صد جان دیگر

بیک مژگان کند ویران دو گیتی

دو گیتی سازد از مژگان دیگر

پریشان کرده دل ها را بهر جمع

ز تاب جعد مشک افشان دیگر

مبارک وقت آنعاشق کش از درد

فرستد هر زمان درمان دیگر

فرو کوبد دلش چون آهن سرخ

به پنک دیگر و سندان دیگر

در این میدان کند هر لحظه بازی

بگوی دیگر و چوگان دیگر

قیامت ها و محشرها بهر یک

صراط دیگر و میزان دیگر

هزاران بحر و در هر قطره ای نیز

نهفته بحر بی پایان دیگر

بهر بحری هزاران موج و هر موج

بر آرد لؤلؤ و مرجان دیگر

بآهنگی که دارد مطرب جان

نوازد هر زمان الحان دیگر

از این نی کز نیستانها بروید

بر آید هر زمان افغان دیگر

بهر دم عشقبازان را دو عید است

بهر عیدی دو صد قربان دیگر

تو از راز جهان چندان که دیدی

ندیدستی دو صد چندان دیگر

چسان دانستی ایجان سر این راز

که هر روز است حق را شان دیگر

تو پنهان راه ها پیموده ای لیک

بود این ره ره پنهان دیگر

نهادی نام خود مومن و لیکن

بود ایمان غیب ایمان دیگر

امان خواهی درا در کشتی نوح

که هر ساعت بود طوفان دیگر

چه یثربها و بطحاها است در جان

ز هر سو بوذر و سلمان دیگر

چه مغربها و مشرقها است در عشق

بهر یک نیر تابان دیگر

عدم بر هستی واجب ندارد

بغیر از نیستی برهان دیگر

جهان پا تا بسر قرآن حق است

در او هر آیتی قرآن دیگر

میان حق و باطل غیر حق نیست

چو نیکو بنگری فرقان دیگر

بهر حرفی نوشته نامه عشق

بهر نامه ز خون عنوان دیگر

زمین چون گوی سرگردان در اینکوی

فلک چون گوی سرگردان دیگر

هزاران آسمان در چنبر عشق

بهر یک زهره و کیوان دیگر

کند ویران بهر ساعت جهانرا

نهد بازش ز نو بنیان دیگر

فتاده بیخود و مست اندر این راه

بهر سو واله و حیران دیگر

دو عالم چون دو ویرانه ده از حق

هزارانش چنین ویران دیگر

بهر ویرانه بس گنج و بهر گنج

گرایان افعی پیچان دیگر

از این ویرانه ها چون بگذرد جان

نماید چهره شهرستان دیگر

زجابلقا و جابلسا ببیند

هزاران قصر و شادروان دیگر

زند هر لاله نعمان که از خاک

برآرد سر دم از نعمان دیگر

بهر سنگی نبشته داستانی

ز ملک قیصر و خاقان دیگر

برو زاهد بکار ما مپرداز

تو زان دیگری ما زان دیگر

بیا محوی که با پیمانه نوشان

ز نو بستیم ما پیمان دیگر

بنال ای بلبل بستان که بشگفت

ز گلبن غنچه خندان دیگر

بگو ترک سر و سامان که در عشق

سر دیگر سزد سامان دیگر

بیک برقم زدی آتش بخرمن

بزن بر آتشم دامان دیگر

چه مزرعها که سبز است اندرین دشت

ز هر زرعی چرد حیوان دیگر

تو را زرعی بود ما را دگر زرع

بهر کشتی سزد دهقان دیگر

بشهرستان تن عقل است سلطان

بشهرستان جان سلطان دیگر

ز خوزستان شکر خیزد حبیبا

بود طبع تو خوزستان دیگر

ز عمان گر گهر خیزد ترا سلک

بود در هر نفس عمان دیگر

از این عمان گوهرزا برآید

بهر دم گوهر غلطان دیگر

عقیق اندر یمن لعل از بدخشان

که خیزد هر گهر از کان دیگر