گنجور

 
قدسی مشهدی

ز بد توبه امروز باشد صواب

وگرنه چه سود از پل آن سوی آب

به زشتی کشی عالمی را به پیش

ندانسته‌ای قبح کردار خویش

چنان کن که چون پرده افتد ز کار

نباشی ز فعل نهان، شرمسار

به باطل به سر رفت پنجاه و شست

ندانم کی از پای خواهی نشست

هوس را به پیری ز خاطر برآر

که افسوس پیران نیاید به کار

ز کافور داری طمع، بوی مشک

نچیند کسی میوه از شاخ خشک

به پیری مکن ساز عیش اختیار

چه سود از شکوفه‌ست بعد از بهار؟

در آن فصل لازم بود ترک عیش

که برگ خزانش بود برگ عیش

ز حرصت چه امّید روز بهی‌ست؟

که پیمانه پر گشت و چشمت تهی‌ست

حیات دوباره‌ست بی‌اشتباه

گنهکار را بازگشت از گناه

به عصیان به سر رفت عمر دراز

بیا تا در توبه باز است، باز

ز موی بتان، طاق گردن چرا؟

چرا سبحه زنّار کردن، چرا؟

مزن دست بر گیسوی تابناک

که ناگاه از تب نگردی هلاک

چو وسمه منه دل بر ابروی یار

پرستار گیسو مشو شانه‌وار

مرو از پی چشم خوبان دلیر

که آن آهوان راست چنگال شیر

منه دل به خوبان چین و چگل

که بر موی چینی نبندند دل

مده دل به این تنگ‌چشمان ترک

چو یعقوب مسپار یوسف به گرگ

ندارد گل آرزو رنگ و بو

به آب قناعت بشو دست ازو

بیا ساقی آن پیر روشن‌ضمیر

که در کنج میخانه گردید پیر

به من ده که روشن‌ضمیرم کند

به میخانه عشق، پیرم کند

***

شنیدم که پیری ز اهل حجاز

سخن کرد سر با جوانی به راز

که چون غنچه در خون دل خفته‌ام

چو سنبل پریشان و آشفته‌ام

گره یافته دست بر رشته‌ام

برون رفته از دست، سررشته‌ام

سوی چاره‌ای شو مرا رهنمون

که در دست دشمن زبونم، زبون

کند مور اگر پنجه در پنجه‌ام

به نیروی طالع کند رنجه‌ام

جوان از ملامت گرفتش به تیر

که ای چون کمان، شاخ بشکسته پیر

گوارنده شو، تا به هر شهر و کوی

رود با بد و نیک، آبت به جوی

به آتش طریق مدارا خوش است

شرر خفته در سنگ خارا خوش است

بر احوال خود ای فلان خون گری

که ناپخته‌ای، گرچه خاکستری

نخواهی گزی پشت دست فسوس

چو دستی نیاری بریدن، ببوس

ندانی مگر آنکه ارباب دید

ببوسند دستی که نتوان برید

به نرمی نکردی اگر دوستش

چو فرصت درآمد، بکَن پوستش

چو از چشمه‌سار مدارا نه‌ای

اگر آب خضری، گوارا نه‌ای

***

دم نقد، خوش بگذران وقت خویش

وگرنه چه سود از خوشی‌های پیش

دل از عیش پیش آنکه خرسند کرد

گل چیده، بر شاخ پیوند کرد

به هر حرف از دوست‌داران مرنج

مده مفت از دست، یابی چو گنج

کجا این مثل در خور گفتگوست:

ز صد گنج بهتر بود نیم دوست

به اندازه باش ای پسر گرم‌خون

که دوزخ بود، گرمی از حد برون

به احباب در سردمهری مکوش

کجا دیگ افسرده آید به جوش؟

به گرمی هم از حد نباید گذشت

بود گرمی آتش، چو از حد گذشت

نشیند اگر دوست با دشمنت

ز آتش بود در امان خرمنت

چه گرمی، چه سردی درین آب و گل

به جمعیت ضد شود معتدل

بر آن دوست گر نیست این اعتبار

چنان دوستی را به دشمن سپار

مده دامن دوستداران ز دست

که بهتر بود دوست از هرچه هست

مکن صحبت نارسایان هوس

که دردسر آرد، می نیم‌رس

می از شور خود گشته سر کنگبین

تو می‌نامی‌اش می، نمک دارد این

به اندازه به، دانش آموختن

بود اختر پختگی، سوختن

مرا صحبت پختگان خام کرد

می کهنه رسوای ایّام کرد

ز خامی مجو صحبت اهل درد

کسی دانه خام خرمن نکرد

به خامی مکن تیغ عشق التماس

رسد خوشه بعد از رسیدن به داس

تو را چون کشد دل به شرب مدام؟

که ردکرده شیشه نوشی ز جام

چو بیگانه همراز باشد، چه خویش

کسی را مدان محرم راز خویش

به هر گوش راز صدف را سری‌ست

که مانند غوّاصش افشاگری‌ست

چو خواهی شود راز در پرده گم

ز صاف قدح به بود لای خم

به گفتن مدر پرده ساز دل

زبان را مدان محرم راز دل

تو چون راز خود را نداری نهان

مجو چشم پوشیدن از دیگران

ز افشاگری‌های باد صبا

فتد غنچه را راز دل بر ملا

در راز، بر تیره‌دل باز نیست

ز زنگ آینه محرم راز نیست

***

منه پای بی‌همسری در سرای

که را فرد بودن سزد جز خدای؟

ز یکتا شدن گو مزن لاف، کس

یکی در دو عالم خدای است و بس

نبودی چو پرگار را سر دو شق

کجا بر خطش سر نهادی ورق؟

تمام از دو لب گر نبودی دهن

کجا یافتی ربط با هم، سخن؟

ز یک دست، آواز ناید به‌در

کند کار مقراض، کی بی دو سر؟

ندارد گزیر از دویی هیچ‌کس

بنای جهان بر دو حرف است و بس

گرت فرد می‌خواست صورت‌نگار

ز رویت نکردی دو چشم آشکار

که را نسل بی جفت آید به چنگ؟

نبیند کسی آرد جز با دو سنگ

چو همسر بود در سرا ناگزیر

ز پیران تو نیز ای جوان پند گیر

برو جفت دوشیزه کش در بغل

که ناخوش بود معنی مبتذل

ز مستوره‌ای اجتناب، اجتناب

که پیش از تو، شو دیده باشد به خواب

چه بندی به خاک کهن آب جو؟

زمین، نو گرفت آورد بر نکو

بر آیینه‌ای حیف باشد نگاه

که افسرده‌ای تیره کردش به آه

کجا یابد آن شمع افروخته

که نیمیش جای دگر سوخته

چه دانی که چندست یا چون، زرش

ز گنجی که نگشوده‌ای خود درش

زنی را که شو دیده باشد به خواب

بشو دست و دل زو نخفته، چو آب

کجا طبع قدسی‌منش را سری‌ست

به سیبی که دندان‌زد دیگری‌ست

بهی را که یک بار مستی گزید

بجز مست دیگر نخواهد مزید

نخورد آن غذا هیچ تن‌پروری

که یک بار کردش غذا دیگری

میالاس انگشت ای بوالهوس

به شهدی که خورده به بال مگس

دُر سفته، نزدیک اهل تمیز

چو ناسفته گوهر نباشد عزیز

مکن گل ز دامان گلچین هوس

گل آن است کز شاخ چینیّ و بس

امید تمتّع بباید برید

ازان نار پستان که دستش رسید

چو خواهی بود باده چون شیر، پاک

چو طفلان دهن نه به پستان تاک

بهی را که دندان دیگر مزید

بود گر لب حور، نتوان گزید

طبیعت کند زان عروس اجتناب

که داماد دیگر کشیدش نقاب

چو صیدی خورد تیر، جای دگر

مکن طعمه زان صید، گو شیر نر

سفالی که شد کهنه، گردش مگرد

که از کوزه نو خورند آب سرد

ازان آب به، تشنگیّ و سراب

چو از کوزه نو خورد غیر، آب

برو کوزه نم‌کشیده مخر

نبسته‌ست دکان خود، کوزه‌گر

بر آن زن پلارک پسندیده است

که پیش از تو روی کسی دیده است

منه پا بدان خوان که دستش رسید

منوش آب حیوان که خضرش چشید

چو غوّاص برداشت مهر از صدف

چه دانی که شد چند گوهر تلف

پی سایه در پای سروی مخواب

که تابیده روزی بر آن، آفتاب

خوش آن‌کس که مژگان به هم بافته

ز مهری که بر دیگری تافته

مزن دست در زلف آن خوب‌روی

که پیش از تو زلفش گرفته‌ست شوی

ازان غنچه به، زخم خارت به دست

که دست دگر چیدش و دسته بست

برو دست از خون آن زن بشوی

که با دیگری رفته آبش به جوی

به آن برگ گل دار پیمان درست

که چو غنچه، گویی ز جیب تو رُست

به آن سرو، آغوش باید گشاد

که ... بر کنار تو زاد