چو همت ز هر قید آزاده باش
بشو دفتر خواهش و ساده باش
چه بهتر ز عمر طمع کوتهی
چراغ امل به ز روغن تهی
نخودوار در دیگ هرکس مجوش
کفن پوش و تشریف مردم مپوش
به یک خرقه عمری چو گل بگذران
مده تن به دیبای این سروران
طلبکار اطلس چو پوشد پلاس
ز حق میکند شکوهای در لباس
غنی در دو عالم همان است و بس
که غیر از خدا نیست محتاج کس
به خون جگر بگذرد تا معاش
مکن بر سر خوان مردم تلاش
چو کشتی پذیرفت شبنم ز ابر
نشاید گذشت از کنارش به بحر
چنین دادهاند اهل همت قرار
که عاشق نگیرد سر زلف یار
درختی که از بار نگرفت بر
نیاید ز بیداد، سنگش به سر
گلی کز بهارست منتپذیر
مبین و مچین و مبوی و مگیر
ز خواهش چنان گشتهام بینیاز
که شرم آیدم از دعا در نماز
چنان با تهی چشمیام زود خشم
که نرگس ز خاکم دمد سیر چشم
دلم از قناعت خوش آسوده است
نگاهم به حسرت نیالوده است
به حرف طلب، آشنا نیستم
شه ملک فقرم، گدا نیستم
به دست قناعت فشردم گلو
به درد شکم گو بمیر آرزو
چراغ تجرد برافروختم
بسوز ای تعلق که وا سوختم
نمیگردم از خلق منتپذیر
زبانش بگیرد که گوید بگیر!
حدیث کریمان رها کن، رها
که گوید ز حاتم به غیر از گدا؟
***
یک ممسکی را به بخشش ستود
که ای برتر از معن و حاتم به جود
نشاندند گل گرچه ایشان به باغ
ز بذل تو چون لاله داغند و داغ
به یکتاییات در کرم نیست کس
سخاوت همین بر تو ختم است و بس
نماند به دست تو ابر مطیر
که در بینظیری نداری نظیر
به جایی که بذل تو بگشاد دست
به غیر از گدا هرچه خواهند، هست
یکی گفتش ای ساحر نکتهسنج
که در زیر کلک تو خفتهست گنج
لئیمی که در روزنش نیست دود
به خود بد بود از شباهت به جود
اگر باشدش مدحگستر سروش
به از میم مدح است میخش به گوش
چنین گستری مدح این بدسرشت
ثنای کریمان چه خواهی نوشت؟
ثناگوی گفتش کریم آن کس است
که ناگفتن مدح، مدحش بس است
***
مرا پارهنعلی که بخشد شرار
ز آیینهای به که گیرد غبار
تعلق هوا دان و برگش هوس
بود ترک این هر دو، تجرید و بس
ز ننگ کریمان این کهنهده
شکن چون فلاخن پر از سنگ، به
ز هر قید وارسته شو زینهار
به وارستگی هم تعلق مدار
قناعت کند عزتت را زیاد
توقع دهد آبرویت به باد
ز نخل طمع برنخورد آنکه کشت
طمع پخته و خام زشت است، زشت
ز باغ توکل گلی چیدهام
که چون غنچه بر خویش بالیدهام
زند تاب خورشید فقرم صلا
نیَم مایهپرورد بال هما
نیفکندهام از طمع سر به پیش
زنم از که لاف ار نلافم ز خویش؟
گرفتن تمام آفت جان بود
ازان دزد نگرفته سلطان بود
بس از ناگرفتن همین حاصلم
که با صد جهان غم، نگیرد دلم
ازان ناکس این خاکدان باد پاک
که گیرد پس از مرگ، دامان خاک
چو بدمستی آز با هرکس است
مرا نشئه ناگرفتن بس است
هلال از توکل نهد کج کلاه
شود روی بدر از گرفتن سیاه
نیَم با گرفتن چنان کینه کیش
که گیرم در افتادگی دست خویش
مکن تختهبندش چو دستت شکست
مده فرصت ناگرفتن ز دست
ز آیینه خاطرم شرمسار
که هرگز نمیگیرد از کس غبار
ندارم ازان شوربختی هوس
که گیرد نمک چشم بسیار کس
کسی را کند پیروی آفتاب
که چون صبح، مویش نگیرد خضاب
مسیحا سپارد به من گر نفس
نگیرم پی امتحان، نبض کس
چو گل، مرد را بر تن از پوست دلق
بود به ز دیبای تشریف خلق
ز مردن همین بازیام کرده مات
که در حشر باید گرفتن حیات
چنار از هر اندیشه فارغ نشست
که دستش ز گیرایی افشاند دست
مگیر از کسی، گر یکی ور صدست
گرفتن اگر بیش اگر کم، بد است
بود با کسی آشنایی حرام
که اهل کرم را شناسد به نام
به خون خیره شد اشک گلگون من
که داند نمیگیردش خون من
به چشمم نهد منّت توتیا
غباری که نگرفته باشد هوا
بود تا به خدمت مرا دسترس
نگیرم به جز پای خُم، پای کس
رسد دست گیرنده از زر به داغ
نسوزد، اگر درنگیرد چراغ
چو گیری، بگو بیش یا اندکیست
کم و بیش در ناگرفتن یکیست
چو ماه نو از ناگرفتن ببال
که فارغ بود از گرفتن هلال
مریزاد دستی که پیش امیر
به وقت گرفتن بود شانهگیر
چنان کرده نگرفتنم هوشیار
که ساغر نگیرم ز کس در خمار
گرفتن سراپا ملامت بود
سر ناگرفتن سلامت بود!
دو عالم گرفتن نیرزد به هیچ
سر از ناگرفتن چو مردان مپیچ
فروغی ندارد چراغ طلب
مسوز آرزو گو دماغ طلب
مرا حرف صلح است ازان دلپذیر
که در جنگ باشد بگیرابگیر
به فتوای همت ز برنا و پیر
بود نکتهدان بهتر از نکتهگیر
ز خواهش بود مرد را کاستن
که بی کاستن کم بود خواستن
جوانی مده گو به من چرخ، باز
که شادم به پیری و عجز و نیاز
اگر استخوانم شود توتیا
ز صرصر نگیرد غبارم هوا
ز مغزی نباشد تهی هیچ پوست
من و مهر دشمن که نگرفته دوست
ندارم جز این تیرگی با سپهر
که ماهش چرا نور گیرد ز مهر
درم، خوار ازان شد به چشم کرم
که از سکه گیرد روایی درم
چه خوش گفته است آن خردمند پیر
که مجنون شو اما سر خود مگیر
شد از بر گرفتن نگون شاخسار
نیاسود نخلی که بگرفت بار
چو شمع آتش از دیده افروختن
به از چشم بر دست کس دوختن
به دستی که آید ازان کار گل
به گل چیدن از کس مدارش خجل
چو نرگس کسی را که شرم است کیش
ندوزد مگر دیده بر دست خویش
ز خوان حیات ار کشی پای، باز
به از دست بر خوان مردم دراز
ز خواهش چو دل را دهی شستشوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به داس ار کنی خوشه جان درو
ازان به که منت کشی نیم جو
ازان زندگی، مرگ بهتر بسی
که منت کشی بهر جان از کسی
اگر شاه منت نهد، ور گدای
مکش منت از کس به غیر از خدای
گرانتر بود بر دلم بیگزاف
جوی بار منت ز صد کوه قاف
کشد اره بر فرق اگر دشمنت
به از منت دوست بر گردنت
غم منت آن کرد با جان مرد
که با گردن شمع، آتش نکرد
سبک بهتر آن را ز سر، پیکرش
که دستار منت بود بر سرش
ز منت کشد شیر نر، مادگی
ز منت نجسته جز آزادگی
به منت برآید گر از چشمه آب
شود چشمه قربان موج سراب!
به منت ز خضر آب حیوان مگیر
درین آرزو چون سکندر بمیر
ز تن پوست بهتر بود گر کشی
که منت ز تشریف قیصر کشی
به گردن ز سر شمع را منت است
ز سر، گردنش را ازان زحمت است
خوش آن کس که در کنج ویرانهای
ندارد به سر منت از خانهای
به صحرا رو و از جنون گیر بهر
مکش منت سنگ طفلان شهر
توکل ز صحرانشین یاد گیر
که از شهر و ده نیست منتپذیر
تمنا ز جیحون سوی پل مبر
مبر آبروی توکل، مبر
اگر جای آب از سبو خون کشی
ازان به که منت ز جیحون کشی
کسی را که ره بر توکل بود
کفَش بهر سیم روان، پل بود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.