گنجور

 
قدسی مشهدی

بر آتش بود عود در گلخنش

مشام آرزومند پیرامنش

خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف

هوایش به عمر ابد در مصاف

چو آیینه سنگش مصفا بود

ز جامش چو می نشئه پیدا بود

به وصف جدارش کنم چون تلاش

جواهرتراشم، نه کاشی‌تراش

به صحنش بود گرم، بازار نور

بود آتشش از تجلای طور

به حمام شاه جهان از قدیم

خَضِر آورد آب و آتش کلیم

کند حرف زیبش چو اندیشه سر

عرق‌وار ریزد گهر بر گهر

به هم آتش و آب درساخته

وز آن نقش گرمابه برساخته

گرش در ندارد خزینه، به جاست

ز سیم روان ایستادن خطاست

گروهی به خدمت ز کارآگهی

همه کیسه‌ها پر ز دست تهی

تهی‌کیسگان را در او جا خوش است

بود گنج، اما زرش آتش است

چو دست کریمان گشاده درش

غلو کرده شاه و گدا بر سرش

گشوده دری با دل سوزناک

به تکلیف ناپاک و اخراج پاک

ز هر جانبش حوض صافی سرشت

دهد یاد از سلسبیل بهشت

بر اطراف حوضش ز بس انبساط

به آب طرب، غسل کرده نشاط

ز آبش بتانند آشفته حال

که ناگه نشوید سیاهی ز خال

ز روزن کند گر به آبش نگاه

غبار سَبَل شوید از چشم، ماه

درون و برون را سحاب و چمن

که شوید غم از دل، غبار از بدن

ز شبنم عنان بهارش به دست

چو فصل خزان لیک عریان‌پرست

جهانی در او غوطه‌زن سربه‌سر

همه تا به گردن در آب گهر

ندانم به این رونق احتساب

چه سان مرمرش کرده در سر شراب

گدایی که آید بدین خانقاه

بود بی کلاه و کمر پادشاه

گرفته چنان شعله‌اش طبع آب

که دودش به سنبل دهد آب و تاب

بود آهکش از سفیداب صبح

به نور و صفا برده است آب صبح

طلسمی خرد ز آتش و آب بست

که بر خاکش از باد غم نیست دست

بر اهل زمین و زمان روشن است

که خورشید، یک جامش از روزن است

کی آنجاست بخشنده‌تر، کس ز کس؟

تواضع به یک تاس آب است و بس

ز جمعیت آب و آتش به هم

ز هر خاطری فرد افتاده غم

هوایش چو باد خطا مشک‌بوی

کند چون خطایی ز تن پاک موی

صلا گر زند بر خواص و عوام

چه حیرت، که گرمابه‌اش گشته نام

اشارت به احضار جمع است و بس

دم آب هرجا کند گرم، کس

برآیند ازین کعبه اهل صفا

درآیند هریک به کیشی جدا

ز فیضش دماغ جهانی ترست

مزاجش، مزاج می احمر است

مکش گو خرد دست ازان خانه باز

که در وی توان کرد پایی دراز

چو داغ دل عاشقان خراب

خراب است بی فیض آتش، خراب

جهان را شبیهی چو حمام نیست

که در وی بسی جای آرام نیست

چو گیرد سحاب از بخارش رواج

نیفتد به بحرش دگر احتیاج

ز مال جهان هیچش اسباب نیست

کمالش به جز آتش و آب نیست

جز این منبع عیش شاه و گدا

که دیده‌ست در زیر گنج اژدها؟

به گرمی گرو برده است از شراب

کز اعجازش آتش نمیرد در آب

هوایش ز بس می‌کند نشئه سر

حریفان دماغ از عرق کرده تر

فسون را به نیرنگ گوید سبق

به تردستی از خشت گیرد عرق

ز گرمی در و بام او قطره‌بار

که دیده‌ست یک جا تموز و بهار؟

چه جادوگری فرشش آموخته؟

که در سنگ آتش برافرخته

شنیدم ز هر خشتش این ساز را

که من مکتبم، مشق آواز را

کند استخوان شکسته علاج

هوایش بود مومیایی‌مزاج

کند گر در او جای، رویینه‌تن

ملایم‌تر از موم سازد بدن

عزیزست گرمابه هر جایگاه

به تخصیص گرمابه پادشاه

تر و گرم، دیو از کسی شست دست

که احرام مسجد ز گرمابه بست

دهد مرد را از طریق فلاح

پی عزم میدان مسجد، سلاح

زدم حرف گرمابه بس بی‌دریغ

دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ

***

زهی مسجد پادشاه جهان

که دارد ز بیت‌المقدس نشان

خوشا قدر این خانه کز احترام

بود ثانی اثنین بیت‌الحرام

مقدس حریمی چو قدس خلیل

به وصفش زبان وقف ذکر جمیل

شمارند با کعبه‌اش توامان

که دیده‌ست مسجد به این عز و شان؟

شرافت همین بس، که اهل حجاز

به این مسجد آرند روی نیاز

بر این در دعا کرد صبح و دمید

بنایی به این میمنت کس ندید

ندیده بهشتی چنین، هیچ‌کس

که دربانی‌اش کرده رضوان هوس

ز بالای منبر، خروشان خطیب

چو در گلشن از شاخ گل عندلیب

مقیم درش را برای نجات

کفاف است موج حصیرش برات

شب و روزش از پرتو مهر و ماه

دو گازُر، پی نامه‌های سیاه

ز بس حاجت اینجا روا می‌شود

کفیل اجابت، دعا می‌شود

که دیده چنین مسجدی محترم؟

فضای حریمش محیط حرم

بود از حرم عزتش بیشتر

خدا را به این خانه باشد نظر

کند دسته مژگان خود آفتاب

که جاروب‌کش یابد اینجا خطاب

نمایان در او کعبه وقت نماز

ز محراب، در بر حرم کرده باز

بود حلقه در کعبه فریادرس

بر این در بود حلقه ذکر و بس

ملک گرد شمعش ز پروانه بیش

زد از نقش فرشش فلک فال خویش

بود کعبه‌اش توامان در حسب

به بیت‌المقدس رساند نسب

به توفیق محراب کرد از دو سوی

به یک قبله پشت و به یک قبله روی

نهال دعایش دهد بر، مراد

درین خانه، باشد اثر خانه‌زاد

ز بیت‌المقدس دهندش درود

کند کعبه در پیش سنگش سجود

ملک خواهد اینجا ز روی نیاز

به قصد تقرّب، گزارد نماز

به حسن و صفا در بساط زمین

ندیده کسی مسجدی این‌چنین

بود خانه کعبه همسایه‌اش

بود بیت معمور در سایه‌اش

ز طوبی تراشیده رضوان درش

فلک اولین پایه از منبرش

به فرشش گذاری چو روی امید

شود نامه چون سنگ مرمر سفید

به تعمیر فرشش سزد بی‌درنگ

که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ

فضایش بود مشرقستان طور

ستون‌های مرمر، علم‌های نور

جدارش چو گوهر سراسر سفید

صدف‌وار از سنگ مرمر سفید

چنین مرمری کس ندارد به یاد

تو گویی که مشرق درین خانه زاد

مگر کعبه را زین عمارت، نگاه

شناسد به سنگ سفید و سیاه

به هندم قوی شد ازان رو امید

که خاک سیه راست بخت سفید

اثر بی‌شمارست و در انتظار

دعای که اینجا نیاید به کار؟

اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست

چه دل‌های پاک و چه صف‌های راست

چه حیرت گر این مسجد باصفا

کند حلقه در گوش خود کعبه را

چو شاه جهان در محل نماز

به محراب آورد روی نیاز

ازین روی شاید اگر خاص و عام

بخوانند ذوقبلتینش به نام

نشسته به مسجد شهنشاه دین

بلی هست محراب مسجدنشین

میسر در آن، دیدن پادشاه

که باشد ز مسجد سوی قبله راه

جهان را دو چشمند مردم‌نشین

یکی خانه کعبه و دیگر این

به وقت دعای شه از هر طرف

ملایک چو پاکان زده صف به صف

زند چون موذن به طاعت صلا

اثر می‌کند انتظار دعا

چه گویم ز قدرش که چون است و چند

که گوید موذن به بانگ بلند

نداند جز اخلاص در وی دعا

در آب و گلش نیست بوی ریا

به فرموده شاه گردون وقار

فلک، ثانی کعبه کرد آشکار

ندیده چنین مسجدی کس به خواب

که تا کعبه کرده‌ست رفع حجاب

چراغش که قندیل ازان برفروخت

به جز روغن فیض چیزی نسوخت

دلیلش بود روشن و روشناس

چو فانوس با آن که دارد لباس