گنجور

 
قدسی مشهدی

چو برزد به پرداز گل آستین

شنید از لب غنچه صد آفرین

چو نقش لبی کلکش آغاز کرد

به تحسین دستش دهان باز کرد

چو کلکش نگارد زبان خموش

جز آواز تحسین نیاید به گوش

کشد صورت نخل اگر بر ورق

نگنجد ز نشو و نما در ورق

به یک دست اگر نخل بندد به کاخ

به دست دگر، میوه چیند ز شاخ

ز یک دست او رُست تا نقش کشت

دگر دست، مزدش به خرمن نوشت

کند صورت خسته‌ای چون رقم

ز تحریک نبضش بلرزد قلم

نگارد اگر صورت زخم‌دار

جهد بر فلک ز آتش خون، شرار

ز مو، صورت ساز ناکرده سر

که ناخن زند، نغمه‌اش بر جگر

قلم نقش نابسته تاتار را

که مشکش دکان بسته عطار را

ز کلکش چنان ریخت نقش شراب

که باران نریزد چنان از سحاب

ز تردستی کلک معجزبیان

کند نقش دیوار را ترزبان

کند صورت خود چو نیمی رقم

شبیهش ز دستش ستاند قلم

ازو شکل گوی زمین بر ورق

به گردش دهد آسمان را سبق

نگارد چو بر پرده‌ای شکل شیر

دلیران نبینند سویش دلیر

به فرض ار کشد مرغ را پر نخست

ز پروازش اجزا نگردد درست

چو خواهد سمندی کشد تیزگام

شود صورتش در بیابان تمام

کجا شست تصویر پیکان گشاد؟

که در سینه خصم، آبش نداد

گر افتد ز دستش قلم در رقم

ز مژگان تصویر بندد قلم

ز پرداز صورت نپرداخته

که بهر هیولاش جان ساخته

ز بس پیش او جبهه بر خاک سود

جبین کرده مانی تهی از سجود

صنایع درین برج بیش از حد است

درش خود در خانه مقصدست

بود وصف این برج بیش از شمار

شمردن نشاید یکی از هزار

مقام شهنشاه دین‌پرورست

چه دولت که این برج را در برست

الهی بود تا ز سیر سپهر

مدار افق مطلع ماه و مهر

به دولت به کام دل شیخ و شاب

شهنشه درین برج باد آفتاب

***

رسیدم به رضوان نسب گلشنی

که جنت گلش راست نه خرمنی

نسیمش ز صنعت بهارآفرین

قلم‌های نخلش نگارآفرین

ز برگ گلش خلد رو ساخته

رطوبت به خاکش وضو ساخته

زمرّد برد سبزه‌اش را نماز

کف خاکش از لاله یاقوت ساز

دل از فیض جنت در او بهره‌مند

نظر از تماشای سروش بلند

به صحنش زمرّد برابر به خاک

به آبش توان باختن عشق پاک

درین خاک، فرش است نشو و نما

رطوبت، رطوبت برد زین هوا

به خاکش نهد ریشه در گل قدم

که از شبنمش نم رسیده به نم

طروات ز روی گلش منفعل

بلندی ز بالای سروش خجل

لب جویش از لاله رنگین چنان

که لب‌های سبزان هندی ز پان

چنارش بسی سرو را دل شکست

بود دست، بسیار بالای دست

ز سرو و صنوبر درین خاک پاک

قیامت دمد تا قیامت ز خاک

به آسوده خاک پاکش، تذرو

قیامت فروشد ز بالای سرو

ارم را دل از آرزوی گلش

پریشان‌تر از طره سنبلش

به سر نرگسش تاج زر بافته

ز چشم که یا رب نظر یافته؟

ز گل‌های الوانش از هر کنار

بساطی فروچیده رنگین، بهار

ز فریاد بلبل به صد اضطراب

بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب

ز بس سبز رنگین درین تازه باغ

ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ

به صحنش ز جوش گل و یاسمن

شده غنچه در بیضه، مرغ چمن

همین بس بود شاهد جوش گل

که نشنیده نام خزان گوش گل

چنان گل درین باغ، رنگین دمید

که از سایه‌اش می‌توان رنگ چید

در او بید مجنون چنان بی‌خبر

که خلخال پا کرده از موی سر

رسانیده سروش به عیّوق، تاج

زمرّد دهد سبزه‌اش را خراج

بود فرش دایم درین بوستان

بهاری که نشنیده نام خزان

ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب

غباری ندارد هوا جز سحاب

نسیمش برون آرد از شاخسار

چو برگ گل از روی هم نوبهار

درین باغ، بیش است ازان خرّمی

که در پوست گنجد غم از بی‌غمی

بود سرمه نرگسش از حیا

گلش خندد، اما ندارد صدا

شقایق نظر بر چمن دوخته

ز نرگس نظربازی آموخته

کند بر سمن عطربیزی صبا

رطوبت فروشد به شبنم هوا

شراب قدح‌سوز دارد به جام

که دارد به جز لاله عیش مدام؟

مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟

که افکنده از سر شقایق کلاه

مگر بود منقار بلبل قلم؟

که از بوی گل شد معطر، رقم

ندارد درین باغ عشرت کمی

گلی زین گلستان بود خرمی

چو رخسار ساقی ز جام شراب

چمن درگرفت از گل آفتاب

ز پهلوی گل شد چنان عطریاب

که چون گل دهد برگ گلبن گلاب

نمالیده چشم از شکر خواب ناز

شکفتن بغل کرده بر غنچه باز

چنان شد ز گل بار گلبن گران

که افکند از شاخ مرغ آشیان

درین بوستان طراوت‌نگار

توان جای گل، دسته بستن بهار

کند گر سوی این گلستان گذار

ارم عندلیبی کند اختیار

خط سبزه‌اش بر بیاض چمن

در انشای موزونی نارون

درین بوستان سراسر بهشت

نیابی نهالی که رضوان نکشت

درین باغ از سایه شاخسار

کند باغبان ابر رحمت شکار

بود پیش سبزان موزون باغ

ز موزونی نارون، سرو داغ

عروس چمن را کند زیوری

چو آیین جعفر، گل جعفری

چو گل‌های رعنا درین لاله‌زار

خزان را پس پشت کرده بهار

ازین باغ رفتن نباشد صواب

چرا می‌رود چشم نرگس به خواب؟

گلستان بود گر چنین دلربای

کند قدسیان را گلستان‌ستای

***

به سحر آن که ترتیب گرمابه داد

بنای بهشتی بر آتش نهاد

به حمام شد توبه‌ام رهنمون

که آن از درون شوید، این از برون

نگاری چنین، کس نپرداخته

چو می، آب و آتش به هم ساخته

تفاوت نه در وی گدا را ز شاه

به آلودگی بد، چو لطف اله

هوایش رطوبت‌فزای دماغ

می از شیشه‌اش کرده روشن چراغ

ز دیوار صحنش به نقش و نگار

ز بتخانه چین برآید دمار

درین خانقه از یسار و یمین

تجردپرستان خلوت‌نشین

بود مجمع فیض هر خلوتش

عجب انجمن‌هاست در خلوتش

در او پهلوی هم، چو گل در چمن

بلورینه‌ساقان سیمینه‌تن

دمش آتش از آب آرد پدید

چنین آتشین باطنی کس ندید

زلالش چو آلایش آشکار

تواند که شوید ز دل‌ها غبار

جواهرنشان گشته دیوار و در

ز هر جوهرش آب و تاب دگر

نیابی درین خانقه هیچ تن

که از چرک دنیا نشوید بدن

بخیلی که در خلوت او نشست

ز آلودگی شست یکباره دست

شب و روزش آتش بود زیر پای

ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای

ز دولت دهد حسن فرشش نوید

کند مرمرش کار بخت سفید

مزاجش تر و گرم مانند روح

ز فیضش تن خاکیان را فتوح

ندانم خرد داده جای از چه فن

در آغوش یک روح، چندین بدن

حریمی که خواهی گدا، خواه شاه

گذارند بر آستانش کلاه

برای جدارش جواهرتراش

دل کان، به فولاد کرده تراش

بود مجمع صبح خیزان در او

چو دیده، بدن قطره‌ریزان در او

برد فیض عامش صغیر و کبیر

به صحنش مساوی غنی و فقیر

وجودش بود منکران را دلیل

که آتش گلستان شده بر خلیل

ز رشح رطوبت ز دیوار و در

صدف‌وار، فرشش ز لولوی تر