گنجور

 
قدسی مشهدی

بهشت جاودانی نورباغ است

که این معموره را چشم و چراغ است

چنارش دست بر دل می‌گذارد

دماغ ناز سرو و گل ندارد

نباشد لاله را پیش گل آن حال

که پوشد از ته دل، جامه آل

کف تاکش مگر مغز خود افشرد؟

که حسن پنجه خورشید را برد

شکسن شاخ را دل کی دهد بار؟

هوا گو مومیایی را نگه دار

نسیمش کز رطوبت نیست خالی

شکسته شیشه بی‌اعتدالی

تعالی الله چه باغ دلپسندست

که از سروش قیمات‌ها بلندست

بود خاکش عبیر طره حور

ازین گلزار بادا چشم بد دور