گنجور

 
قدسی مشهدی

عشاق چه جمعند؟ پریشان شده‌ای چند

با خود ز جنون دست و گریبان شده‌ای چند

مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند

خو کرده ز گل با لب خندان شده‌ای چند

دانی چه بود دیده این گریه‌پرستان؟

گرداب صفت مرکز طوفان شده‌ای چند

چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟

خرسند به یک جاک گریبان شده‌ای چند

یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد

حاصل چه بود از ده ویران شده‌ای چند؟

بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند

چون آینه در روی تو حیران شده‌ای چند

در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد

از سوخته آتش حرمان شده‌ای چند

وقت است که از وادی عقلم برهانند

از شهر تسلی به بیابان شده‌ای چند

ابنای زمان، نقش صنم خانه چین‌اند

دل برکن ازین صورت بی‌جان شده‌ای چند