گنجور

 
قدسی مشهدی

چون کشته نگاه تو سوی کفن رود

جان ز تن برون شده بازش به تن رود

بوی گلاب از نفسش می‌توان شنید

آن را که بر لب از گل رویت سخن رود

جذب محبت است که گلگون عنان خویش

بربوده از سوار و سوی کوهکن رود

زحمت مکش رقیب، که در فصل گل به باغ

بلبل کند ترانه و زاغ و زغن رود

قدسی ترحم است بر احوال آنکه او

از کوی دوست با دل پرخون چو من رود