گنجور

 
قدسی مشهدی

تا عشق مرا بر سر بازار نیاورد

حسن از نگه گرم، خریدار نیاورد

پهلو به صبا می‌زند این حرف که گویم

با شانه، که از زلف تو یک تار نیاورد

در خواب، سر زلف تو بسیار گرفتم

جز خواب پریشان ثمری بار نیاورد

داغم که چرا جاذبه ناله بلبل

گل را به چمن از سر بازار نیاورد

از نرگس جادوگر او تا به مسیحا

صدبار خبر برد که یک‌بار نیاورد

قدسی نکنی شکوه ز سودای محبت

تسبیح که برد از تو که زنار نیارود؟