گنجور

 
قدسی مشهدی

باز ناخن سر پرسیدن داغم دارد

خون دل، میل ملاقات ایاغم دارد

عشق چون قسمت اسباب معیشت می‌کرد

لاله داغی ز میان برد، که داغم دارد

شب که دزدیده‌ام آرد به سر کوی تو پای

از حسد دیده پرخون به چراغم دارد

آن نهالم که ز شادی ننشینم از پای

گر بدانم که خزان روی به باغم دارد

از چه در سلسله زلف تو دارد دستم؟

گر نه سودا سر آشوب دماغم دارد

محرم زلف و رخ او نتوان دید کسی

شانه دل می‌خلد و آینه داغم دارد