گنجور

 
قدسی مشهدی

با شمع چو پروانه به محفل نتوان رفت

هرجا که رود دل ز پی دل نتوان رفت

خون می‌مکد از تیغ شهادت لب زخمم

تا بر اثر خون پی قاتل نتوان رفت

هر گوشه لبی پر ز فغان است درین راه

بر صوت جرس از پی محمل نتوان رفت

گر کعبه مقصد طلبی تن به قضا ده

کاین راه به اندیشه باطل نتوان رفت

نقش مژه از صورت پا گر نشناسی

در بادیه عشق به منزل نتوان رفت