گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غزالی

بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.

و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».

و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.

و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.

و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».

و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»

و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.

و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».

و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.