گنجور

 
قوامی رازی

ای آنکه جز به صدر تو نگرایم

الا نسیب مدح تو نسرایم

از چرخ تو است نجم شب افروزم

وز بحر تو است طبع گهر زایم

بی دوستیت سست شود دستم

بی پایه تو لنگ بود پایم

خرگه به عرش بربرم از همت

تا داده ای به خیمه درون جایم

از طبع بلبلان خوش آوازم

وز نظم طوطیان شکر خایم

گر شخص من به جامه بیارائی

من جان تو به نکته بیارایم

در دست غم فتاده ام از عمری

تا خیمه کسان تو می پایم

بر پرده رسوم تو بفتاده

از چنگ غم رها نشود نایم

هر چند کاب عاشق طبعم شد

با نان همی به کوشش برنایم

چون آتش تفکر خاکی را

آبی نماند باد چه پیمایم

دستار بر صلاح چو در بندم

شلوار بر فساد بنگشایم

گویند زن رها کن و فارغ شو

رایی مزن که نیست بدان رایم

چون با غلام خوی نکردستم

زن هشته گیر خواجه کرا گایم

بر جمله حدیث بده اسبم

تا خانه را ببینم و باز آیم

وان رسمکم که هست مکاء اکنون

تا در دعای خیر بی فزایم