گنجور

 
قطران تبریزی

هم مساعد یار دارم هم مساعد روزگار

بخت با من سازگار و یار با من سازگار

لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست

لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار

دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند

بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار

دانه های نار دارد در میان ناردان

نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار

از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش

اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار

ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را

شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار

ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او

از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار

بر گل رخساره او نارسیده دست من

درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار

روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا

با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار

گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست

من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار

شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن

میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار

هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید

جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار

بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او

خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار

بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام

کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار

گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا

عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار

کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان

کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار

طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف

طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار

کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور

بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار

خواستاران درم را خواستار است او بطبع

همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار

از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف

وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار

بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر

بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار

زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان

گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار

او مطیع زائران و خسروان او را مطیع

او شکار سائلان و سرکشان او را شکار

پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه

تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار

تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد

دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار

پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان

پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار

هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف

هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار

از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق

تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار

یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین

یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار

آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او

همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار

تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر

آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار

باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان

باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار

عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را

خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار