گنجور

 
قطران تبریزی

نگه کن روی آن دلبر چو نقش لعبت بربر

دو گلنارش ببین پر مار و دو مارش ببین پرپر

لبش ماننده مرجان برش ماننده مرمر

رخش پیرایه کشمیر و قدش فتنه کشمر

لبانش برده رنگ از می رخانش برده نور از خور

بشب بر دو رخش خور بین بروز از دو لبش میخور

بچین زلف چون سنبل بتاب جعد چون عنبر

چو چوگان بسته در چوگان چو چنبر بسته در چنبر

بگرد بسدش لؤلؤ بگرد نرگسش نشتر

ز پیکان زخم این بهتر ز شکر طعم آن خوشتر

دل من گشت چون نیلی بسان برگ نیلوفر

چو من سوی هوا پویم شود پایم بسان پر؟

ایا از جان گرامی تر ز بخت نیک فرخ تر

مرا دائم ز عشق تو دو لب خشک و دو دیده تر

من ار لب زمهریر آرم ز چشم آب و ز جان آذر

وی از دو رخ گل آزار و از دو لب می آذر

من از عبهر همی بارم برخ هرگونه کون گوهر

تو بر من گونه گون پیکان همی اندازی از عبهر

ز گل بر سوسنت پرده ز سنبل بر گلت معجر

خم زلفانت چون چوگان سر مژگانت چون خنجر

زبانت مهربان با من روانت باز کین آور

یکی بیدادگر میر است و دیگر دادگر داور

جگر سوزی بدو نرگس دل افروزی بدو رخ بر

چو کلک و نیزه استاد در ایوان و در لشگر

نبرده بوالمعمر کوست جمله خلق را یاور

مهیا گشت زو ملک و معمر گشت زو کشور

بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون نوذر

گه تدبیر چون سلمان گه پرهیز چون بوذر

بدان تیغ روان او بار از آن دست گهر گستر

عدو را گل کند بالین ولیرا گل کند بستر

کمالش ملک را پرگار و کلکش فضل را مسطر

ولی را خانه زو خرم عدو را کارازا و مضطر

ز روی او بیفروزد سر او مجلس و محضر

بفر او بماه دی شود خاک سیاه اخضر

فلک با همتش هامون و دریا با کفش فرغر

ز یک جودش ملا گردد عقاب چر خر اژاغر

بدان خشت چو الماس و بدان شمشیر چون آذر

همان خود و همان معجر همان درع و همان چادر

شود بر درگهش ظاهر همه نیک و بد مضمر

وی آتش گشت و مردم عود و عالی درگهش مجمر

بمنظر بهتر از مخبر سخنجر بهتر از منظر

ز کیوان در برش جوشن ز گردون بر سرش مغفر

ز حلم او شود درکه ز خشم او شود که در

سرای مهر و کینرا هست شمشیر و کف او در

ولی را ناز ازو فربه عدو را ناز از او لاغر

یکی را بهره زو زوبین یکی را بهره زو ساغر

ایا اعدای تو بردار و احباب تو بر منبر

که آتش با رضای تو نسوزد برگ سیسنبر

اگرچه زاد تو اینجا و گرچه جای تو ایدر

بتو ترساند اندر سند و چین فرزند را مادر

بجونش دارد و مغفرنکه تن مؤمن و کافر

نگه دارد بروز کین تن تو جوشن و مغفر

الا تا هر عرض قائم بود در اصل بر جوهر

الا تا گوهری مردم ستوده باشد از گوهر

جهان بادا بتو قائم چو از جوهر عرض اندر

کفت گوهرفشان بادا مدام و دل گهرپرور