گنجور

 
قطران تبریزی

عشق دارد هر کسی را مستمند و خوار و زار

خوار باد آنکس که دارد عشق و کار عشق خوار

چون گرفتار آمد اندر عشق هاروت از فلک

در چه بابل شد آوخته بتار موی یار

عشق شیران را براندازد بکوه از نیستان

عشق غرمان را فرود آرد ز که در مرغزار

از بلای عاشقی گردد بسان کبک باز

وز برای عاشقی گردد بسان مور مار

با حدیث عشق ناید هیچ پندی سودمند

با کمند عشق ناید هیچ بندی استوار

پرده بدرید از زلیخا در دو داغ عاشقی

عاشقی داود را رنجور کرد و سوگوار

آرزوی یوسف گم گشته مر یعقوب را

دیده بگرفت از گرستن در جدائی زار زار

چون زلیخا باز برنا گردم از دیدار دوست

باز چون یعقوب بینا گردم از پیوند یار

بر من ز نابوده عاشق مردم آید سرزنش

مردم نابوده عاشق را بمردم کم شمار

خوش بود معشوق هرگه خاصه یار مهربان

سخت باشد هجر هرگه خاصه هنگام بهار

یار من در چشم من هر روز نو آئین تراست

تا بهشت آئین تراست از باد کوه و دشت و غار

شد پر از لعل بدخشانی ز لاله بوستان

پر ز یاقوت کبود است از بنفشه جویبار

بوستان بیجاده گون و گلستان بیجاده رنگ

ابر مروارید بیز و شاخ مروارید بار

رود زن را خیره کرد و نای زن را تیره کرد

بانگ کبک از کوه و بانگ بلبل از شاخ چنار

نرگس آمد چون زریر زر در سیمین قدح

لاله آمد همچو در جام عقیقی سوده قار

تا ز رنگ لاله و گل خوار شد یاقوت سرخ

شد ز بوی نرگس و شمشاد مشک ناب خوار

با نسیم باد ناید یاد مشگ تبتی

با سرشگ ابر ناید یاد در شاهوار

چون بصحرا بگذری یابی نسیم اندر نسیم

چون ببستان بنگری بینی نگار اندر نگار

باده روشن گشت همچون آب اندر ماه دی

همچو اندر ماه آبان باده گشته آبدار

برق هر ساعت همیتابد چو تیغ پادشاه

ابر هر ساعت همی بارد چو دست شهریار

خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست

ابر گاه باده خوردن ببرگاه کارزار

تا قیامت خلق فخر از روزگار او کنند

یکزمان بی روزگار او مبادا روزگار

روزگار تند هست آموزگار هرکسی

روزگار تند را هست او بتیغ آموزگار

از عطای او کنار دوستانش چون صدف

دشمنانشرا جز اشگ غم مبادا در کنار

هم سوار از تیغ او گردد پیاده روز جنگ

هم پیاده روز جود از دست او گردد سوار

بر بساط او همیشه خسروان گشته گروه

زی سرای او همیشه زائران گشته قطار

هدیه آنها سرایش کرده پر زر و گهر

بوسه اینها بساطش کرده بی گرد و غبار

یادگار است از ملوکان گذشته خلق را

این جهان از وی مبادا هیچکس را یادگار

آفتابش زیر پی بادا فلک زیر نگین

آسمانش پیشرو بادا زمانه پیشکار

چشم بد زو دور و دست هر بدی کوتاه ازو

روزگارش نیک و بختش نیک و فالش نیکبار

پیش آب آتش بود پیش سنانش هر سپاه

پیش آتش نی بود پیش حسامش هر حصار

خاکسار از تیغ او شاهان گیتی سر بسر

خاکبوس از پیش او میران عالم روزبار

تا نشان از خاک باشد همچنین باشد مدام

دوستانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار

ای خداوندیکه با دست تو و شمشیر تو

نیل نبود آبدار و پیل نبود پایدار

دوستان از دیدن روی تو دائم شادکام

دشمنان از خواندن وصف تو دائم خوار و زار

مستعار است این جهان شاهان عالم جز تو را

عار دارد مردم دانا ز چیز مستعار

راست دارد کار تو یزدان چو کار خویش را

دشمنانت را تمامی بر نیاید هیچ کار

خسروان باشند در میدان شکار تیغ تو

همچو باشند آهوان دشت یوزت را شکار

شهریارا گر نگویم جز تو را هرگز مدیح

ای خداوند مبرا مر مرا معذور دار

من ترا گویم مدیح و کردگار پاک را

زانکه روزیم از تو است و جان پاک از کردگار

از همه میران عالم اختیار من توئی

زانکه یزدان از همه عالم ترا کرد اختیار

تا بود بی خار لاله تا بود بی خاک مشگ

وآندو را با هر دو باشد جاودانه افتخار

بهره تو باد مشگ و بهره خصم تو خاک

قسمت تو باد لاله قسمت بدخواه خار