گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

لب است آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان

گل آگنده بمروارید و مه در غالیه پنهان

کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او

زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان

اگر نرگس ندیدی برک وی پیکان بهرامی

اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان

بنرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر

مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان

عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین

عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان

ز نخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی

بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان

ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده

چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان

بچشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه

بگوش اندر حدیث او بشیرینی چو در تن جان

چو بخرامد بکوی اندر شود زو کوی بتخانه

چو بنشیند بحجر اندر شود زو حجره لالستان

بدیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت

بغمزه عقل را درد و ببوسه درد را درمان

شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند

وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان

دو چشمم در گریستن کرده زینسان روز و شب عادت

ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران

بجزع اندر عقیق اشگ خونین در میان او

عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان

ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آنرا

که آرد وصل وی چون هجر او جانرا همی نقصان

فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب

روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان

کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم

که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان

نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد

که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان

کشم در زین گران شخصی که که با شخص آن ذره؟

بره رانم سبک سیری که مه با سیر او کیوان

بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته

فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان

درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش

شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان

گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی

گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه سرطان

نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی

نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان

کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد

در او جز نعره شیر و صدای غول گوش الحان

هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده

زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران

توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی

مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان

شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد

کمال ملت احمد جمال دولت سلطان

عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش

حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان

نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت

گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان

به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد

یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان

نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر

نیابد خلق هرگز خانه وی خالی از مهمان

بجای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده

بجای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان

چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن

شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان

گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او

بروم اندر سر قیصر بچین اندر دل خاقان

شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث

که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان

وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون

زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان

بماهی در سرای او شود آزاد صد بنده

بروزی از لباس او شود پوشیده صد عریان

نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده

نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه خلقان

بود در روضه دانش همیشه فضل او سوسن

بود برنامه حکمت همیشه نام او عنوان

چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی

چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران

قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری

اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان

بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته

کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان

بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج

ولیکن فعل ایشان را کند رفتار او بنیان

خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها

چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه حیوان

دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر

ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان