گنجور

 
قطران تبریزی

خیال شام فراق بتان بروز وصال

مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال

از آن نهیب نماند بچشمم اندر خواب

وزین عذاب نماند بجسمم اندر هال

فروغ ماه نبینم همی ز بیم خسوف

شعاع مهر نیابم همی ز بیم زوال

حلال کردم بر خویشتن فراق حرام

حرام کردم بر خویشتن وصال حلال

که در وصال بود انده از نهیب فراق

که در فراق بود شادی از امید وصال

ز بسکه مویم گشتم بسان تافته موی

ز بسکه نالم گشتم بسان سوخته نال

مرا همه کس گویند خیر خیر مموی

مرا همه کس گویند خیر خیر منال

نه آگهند که من چون همیگذارم روز

نه آگهند که من چون همی گذارم سال

رفیق رفته و دل با هواش گشته رفیق

همال رفته و تن با بلاش گشته همال

نه روی اینجا بودن نه پای رفتن بر

نه رای بر یکروی و نه کار بر یک حال

برفتن اندر دلرا نهیب دوری دوست

به بودن اندر تنرا عذاب تنگی بال

بدوست باشد دل را همیشه صبر و شکیب

بمال باشد تن را همیشه جاه و جلال

هر آنزمان که من آهنگ راه خواهم کرد

بسوی من دود آن ماه روی مشگین خال

گشاده شکر شنگرف رنگرا بعتاب

نهاده نرگس نیرنگ ساز را بجدال

گهیش لاله عیان کرده در میان عقیق

گهی عقیق نهان کرده در میان لآل

ستاره پوش مه از سیل قیرگون بادام

بنفشه رنگ گل از زخم سیمگون چنگال

مرا بخوشی گوید که تا کی این رفتار

مرا بکشی گوید که تا کی این احوال

دلت خلاف زبان و زبان خلاف دلت

بدان امید پذیر و بدین فریب سگال

روا بود ز پس دوستی و نزدیکی

ز دوستان و رفیقان ترا گرفته ملال

اگرچه آب زلالست زندگانی خلق

بسی چو ماند چون زهر گردد آب زلال

وگر ز تنگی مالست رفتن تو مرو

که من ترا برسانم بگونه گون اموال

همت بچهره توانگر کنم بزر عیار

همت بدیده توانگر کنم بسیم حلال

دلم بسوزد و گویم بآن بهشتی روی

که در نگار تذرو است و در خرام غزال

که شاد کن دل خرسند و خوار و زار مکن

بر این نهادم گوش و از آن کشیدم یال

مرا بکار نه مال آید و نه سیم و نه زر

بد آنکه هست فزون زر و سیم وافر مال

گمان بری تو که بی مال باشد آنکه کند

همیشه خدمت استاد راد اعداد مال

چراغ دانش خورشید دین ابوالیسر آنکه

بدست هست درافشان بکلک در اقبال

اگر کنند بصدر اندرش سئوال بعلم

وگر کنند ببزم اندرش سئوال بمال

دهد بسائل پرسنده ز آن هزار جواب

دهد بسائل خواهنده زین هزار جوال

بنوک تیر فرود آورد ز کوه پلنگ

بنوک نیزه برون آورد ز دریا بال

ز بسکه خواسته ناخواسته همی بخشد

کسی نبیند اندر زبان خلق سئوال

اگر علی بگه جنگ همچو او بوده است

بهیچ روی نکوهیده نیست مذهب غال

دو کف اوست گه بزم مایه امید

سرای اوست گه بار قبله اقبال

ببحر مردی در تیغ او فشانده گهر

بباغ رادی در کف او نشانده نهال

سنان روشن او در دل سیاه عدو

بود چو آتش افروخته میان زگال

ایا سخای تو داده بمهر فضل فروغ

ایا عطای تو داده بتیغ علم صقال

اگر بدیدی حاتم ترا بروز سخا

وگر بدیدی رستم ترا بروز قتال

ز جود نام نبردی هگر ز حاتم طی

ز حرب نام نجستی هگر ز رستم زال

اگر بدست تو آید چو مال آب بحار

وگر بروی تو آید چو خصم سنگ جبال

نه زین بماند با بخشش تو یکقطره

نه ز آن بماند با کوشش تو یک مثقال

بود ثنای تو گفتن نشان فرخ روز

بود رضای تو جستن نشان فرخ فال

همیشه بادت ملک و همیشه بادت عز

دلت عدیل نشاط و کفت قرین نوال