گنجور

 
قصاب کاشانی

بت من به حسن و خوبی به خدا که تا نداری

به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری

ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری

به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری

به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری

سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت

به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت

چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت

چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت

زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری

گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی

گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی

ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی

به من شکسته‌خاطر چه نکردی ای فرنگی

تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری

همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی

ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی

به روش سبک عنانی و به رمز نکته‌دانی

ز نگاه جان‌ستانی به طریق مهربانی

همه چیز داری اما نظری به ما نداری

ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله

زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله

ز خط عرق‌فشانت به بنفشه ریخت ژاله

به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله

همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری

به میان خوب‌رویان چو تو کج‌کلاه حسنی

زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی

بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی

بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی

نظری چرا ز احسان به من گدا نداری

صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی

دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی

سخن مرا جوابش شکراب داده بودی

نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی

تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری