گنجور

 
قصاب کاشانی

نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است

خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است

ناخن به دل شکستم و غم ره به در نیافت

سنگ است بیستون و مرا تیشه شیشه است

دارد خطر ز جنبش مژگان دو دیده‌ام

آبی که مانده است در این بیشه شیشه است

کو دل‌گرفته‌ای که بگرییم ساعتی

خالی دلی که می‌کند اندیشه شیشه است

غیر از شکست دل ثمری دسترس نشد

گویی نهال عمر مرا ریشه شیشه است

مستی تمام در نگه ساقی است و بس

گر بی شراب نشئه دهد شیشه شیشه است

قصاب تنگدل مشو از جور روزگار

ظلم است سنگ و این دل غم‌پیشه شیشه است