گنجور

 
قصاب کاشانی

درون آشیان از بیضه تا من سر برآوردم

ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم

لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر

به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم

ز خال عنبرش بویی گمان می‌داشتم در دل

زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم

دل سوزان ز چشمم لخت‌لخت افتاد بر دامان

به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم

شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل

کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم

نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم

ندیدم فصل شادی از زمین تا سر برآوردم

مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاه‌گاه دل

دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم

ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز

چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم