گنجور

 
قصاب کاشانی

خورشید تف از عارض تابان تو دارد

مه روشنی از شمع شبستان تو دارد

تمکین و سرافرازی و رعنایی و خوبی

سرو سهی از قدّ خرامان تو دارد

خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد

آن مور که ره بر شکرستان تو دارد

آفاق ز رخ کرده منوّر گل خورشید

پیداست که رنگی ز گلستان تو دارد

هنگام تبسّم ز غزل‌خوانی بلبل

رمزی است که گل از لب خندان تو دارد

گر طعنه زند بر چمن خلد عجب نیست

آن دل که گل غنچه پیکان تو دارد

برکش ز میان تیغ و به قصاب نظر کن

چون گردن تسلیم به فرمان تو دارد