گنجور

 
فروغی بسطامی

هر کس که به دل حسرت پیکان تو دارد

آسایشی از جنبش مژگان تو دارد

گل چاک زد از شوق گریبان صبوری

تا آگهی از چاک گریبان تو دارد

هر غنچه که سر زد ز دم باد بهاری

مهری به لب از پستهٔ خندان تو دارد

هر لاله نو رسته که بشکفت در این باغ

داغی به دل از عارض رخشان تو دارد

جمعیت خاطر ندهد دست کسی را

کاشفتگی از زلف پریشان تو دارد

هر لحظه محبت ز پی سیر خلایق

سودازده‌ای بر سر میدان تو دارد

هر سو که نظر می‌کنی آن منظر زیبا

صاحب نظری واله و حیران تو دارد

پیراهن من چاک شد از رشک مگر باز

شوریده‌سری دست به دامان تو دارد

پیداست ز نالیدن دل سوز فروغی

کاین سوختگی را ز گلستان تو دارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قصاب کاشانی

خورشید تف از عارض تابان تو دارد

مه روشنی از شمع شبستان تو دارد

تمکین و سرافرازی و رعنایی و خوبی

سرو سهی از قدّ خرامان تو دارد

خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد

[...]

حزین لاهیجی

شوریده سرم، طرهٔ پیچان تو دارد

آشفته دلم، زلف پریشان تو دارد

زین گونه، فرومانده و بی تاب و توانم

پنهان چه کنم؟ سستی پیمان تو دارد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه