گنجور

 
قاسم انوار

دیشب آن گیل دل‌افروز، که بیمار اویم

اتفاقا به من افتاد گذارش ز قضا

گفت: هان چونی و تی حال به می عشق چه بو؟

گفتمش: هیچ کساواتی مرا کار مبا

من درویش ستم‌دیده چو بیمار توام

روشن است این که: به هر حال چنین زار بسا

قاسم از خنده آن یار شد از دست تمام

گفت: خابوزیه از عشق ترا باد بقا!

در ستم شد ز من، از ناز مکرر می‌گفت:

یار با هیچ کسی حال چنین زار مبا

 
 
 
منوچهری

وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما

نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی

مسعود سعد سلمان

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا

که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان

خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال

[...]

ابوالفرج رونی

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

[...]

امیر معزی

هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا

اگر آشفته و شوریده شود هست روا

منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم

منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا

هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه