گنجور

 
قاسم انوار

غرق آن بحر محیطست دل شیدایی

غرق آن بحر چنان شو،که ازو برنایی

طبل پنهان مزن،ای دوست، دگر زیر گلیم

که کلیمی و ملک سای و فلک فرسایی

تا دل از زنگ هوی پاک نگردد هرگز

نتوان گفت که: چون آینه روشن رایی

ز کحا میرسی،ای یار،چنین شنگ و لطیف؟

بکجا میروی،ای دوست،بدین زیبایی؟

تو پس پرده و دلها همه غرقند بخون

پرده بردار، که خورشید جهان آرایی

روی آن یار بهر حال عیانست، ببین

نقد را باش چرا در گرو فردایی؟

قاسم ازجام می عشق حیات جان یافت

زاهدا، باده بکش،باد چه می پیمایی؟