گنجور

 
قاسم انوار

ای کوس کبریای تو در لامکان زده

وی آتش هوای تو در ملک جان زده

عشقت بغیرت آمده و قهرمان شده

آتش میان خرمن صاحبدلان زده

حیران شد از لوامع اشراق آن جمال

عقلی که در صفات تو لاف بیان زده

رویت ز لمعه پیشرو کاروان شده

چشمت بغمزه ای ره صد کاروان زده

یک نعره زد ز شوق دلم، تیر غمزه خورد

زان پس هزار نعره بامید آن زده

هر روز درد و سوز دلم را زیاده کن

تا در طریق عشق نباشم زیان زده

برخاسته ز فکر جهان جان قاسمی

تا از شراب شوق تو رطل گران زده

 
 
 
نسیمی

ای نوبت جمال تو در ملک جان زده

حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده

خورشید خورده جرعه جام جمال تو

خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده

ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت

[...]

کوهی

سلطان عشق خیمه چو در لامکان زده

یک جلوه در جهان مکین و مکان زده

یک لمعه از لوامع خورشید روی او

بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده

تا برده باد بوی گل روی او به باغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه