گنجور

 
قاسم انوار

ای کوس کبریای تو در لامکان زده

وی آتش هوای تو در ملک جان زده

عشقت بغیرت آمده و قهرمان شده

آتش میان خرمن صاحبدلان زده

حیران شد از لوامع اشراق آن جمال

عقلی که در صفات تو لاف بیان زده

رویت ز لمعه پیشرو کاروان شده

چشمت بغمزه ای ره صد کاروان زده

یک نعره زد ز شوق دلم، تیر غمزه خورد

زان پس هزار نعره بامید آن زده

هر روز درد و سوز دلم را زیاده کن

تا در طریق عشق نباشم زیان زده

برخاسته ز فکر جهان جان قاسمی

تا از شراب شوق تو رطل گران زده