گنجور

 
قاسم انوار

ای دل و جانت بهواها گرو

خواجه، خطا میروی، این ره مرو

گر دلت از جان ادب آموختست

ملک جهان را نستانی دو جو

خواجه، بهر حال تو خود را بدان

موسم زرعست، نه وقت درو

جام نوا زخم کهن سال حق

تازه بتازه بستان، نوبنو

یار درین مجلس ما حاضرست

خواجه، ببیهوده پریشان مشو

قصه عشاق ز حد درگذشت

قصه فراوان مکن، ای داهرو

یار ازان سو سوی قاسم شتافت

قاسمی این هروله را دید و دو