گنجور

 
قاسم انوار

در دل از شوق تو شوریست که نتوان گفتن

با خیال تو حضوریست که نتوان گفتن

با وجود سر کویت هوس حور و قصور

هر کراهست قصوریست که نتوان گفتن

گرچه از عالم و از خود خبرم نیست، ولی

در دل از دوست شعوریست که نتوان گفتن

پیش ما قصه اغیار مگویید، که یار

در ره عشق غیوریست که نتوان گفتن

عشق عارست درین دور و تسلسل ناموس

آه ازین قصه، که زوریست که نتوان گفتن

شادم از دولت وصل تو ولیکن چه کنم؟

در دل از هجر نفوریست که نتوان گفتن

می رسد تیر ملامت ز چپ و راست ولی

قاسم خسته صبوریست که نتوان گفتن