گنجور

 
قاسم انوار

ای پرتو جمال ترا بنده آفتاب

وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب

چون دید از آن جمال که یک لمعه بیش نیست

از شوق نور روی تو زد خنده آفتاب

اندر سماع در همه جا پرتو تو دید

این بد سبب که جست پراکنده آفتاب

تو آب زندگانی و جانها گدای تست

از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب

تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل »

باتیغ حکم تو سپر افکنده آفتاب

تا آفتاب روی ترا دید سجده کرد

در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب

قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز

جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب