گنجور

 
قاسم انوار

از نایره شوقت در دل شرری دارم

با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم

از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت

از راه بری باشم، گر راهبری دارم

در صورت آب و گل گر هست ملامتها

در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم

غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی

در بحر محیط جان والاگهری دارم

ذرات همه عالم، گر خصم شود با من

از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم

عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره

بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم

قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست

ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم