گنجور

 
قاسم انوار

مرا چون عاشقی دارالامانست

دلم با دوست سر بر آستانت

ز «سبحان الذی اسری » بمقصود

همه ره کاروان در کاروانست

همه گم کرده اند این راه، اما

چو وابینی همه با همگنانست

چو می داند بجانش دوست دارم

ازین هم نیز با ما سرگرانست

مگر، ای ساربان، محمل روان شد؟

جرسها را فغان اندر فغانست

کلید گنج معنی را بدست آر

وگرنه گنج عرفان جاودانست

دلت از یاد حق چیزی ندانست

همه میل دلت با چینه دانست

اگر رومی رومی در حقیقت

چرا میل دلت با زنگیانست؟

نیارامد دل قاسم بجز دوست

درین احوال سری درمیانست