گنجور

 
قاسم انوار

ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست

عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست

این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا

همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست

سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید

دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست

زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند

آشنا داند که ما را این سخن با قابلست

صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست

گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست

ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما

در میان موج دریاییم و او بر ساحلست

گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو

در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست