گنجور

 
قاسم انوار

بنده را در عنفوان، دور از دیار

درد غربت جمع شد با درد یار

سال عمرم بیست، یا خود بیش و کم

نور عرفان دردلم می زد علم

داشتم در کلبه احزان خویش

صحبتی باز مره اخوان خویش

سایلی پرسید ازین شوریده حال

در بیان روح ونفس و دل،سؤال

نکتهایی بس لطیفم دست داد

گفتم:این راکی توان از دست داد؟

خوش نماید،گر دهم ترتیب این

نسخه ای نامش «انیس العارفین »

وندر آن گویم جواب از پنج چیز

نفس و روح و قلب و عقل وعشق نیز

جمله انوار حقایق باشد آن

کاشف اسرار عاشق باشد آن

محرم دلهای درویشان بود

مرهم جانهای دلریشان بود

در حقیقت دفتر دیوان راز

در طریقت سالکان را دلنواز

هندو آید،هر زمان، بی مشکلی

این مبارک نسخه را هر مقبلی

یا غیاث المستغیثین،یا کریم

یا کثیر الخیر،یا رب،یا رحیم

قاسم بیچاره از سر تا قدم

بی وجودت باشد از هستی عدم

چون بخود نبود وجودش کی توان

معرفت گفتن ز نفس و عقل وجان؟

گر کند لطف تو تلقین وقت کار

گویدم جبریل تحسین صد هزار