گنجور

 
قاسم انوار

بود زنگی زاده ای، بی دین و داد

غول غفلت داده عمرش را بباد

داشت در خم چند من دوشاب درد

از قضا موشی در آن افتاد و مرد

موش را بگرفت و بیرون کرد زود

موش میشوم،از حریصی مرده بود

نزد قاضی رفت زنگی با ملال

موش را بنمود و گفت از سؤ حال

کرد بر دوشاب او حکم حرام

مرد قاضی در میان خاص وعام

این سخن بشنید زنگی سقط

گفت قاضی راکه:بس کردی غلط

من چشیدم،بود شیرینم بکام

چون بود شیرین،چرا باشد حرام؟

گر شدی دوشاب من تلخ،آنگهی

من حرامش گفتمی بی شبهه ای

بود طبع زنگی وارون پلید

لاجرم در تلخ و شیرین عکس دید

ای چو روی زنگیان رویت سیاه

تلخت آید طاعت و شیرین گناه

نفس را باطل بود شیرین بکام

تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام

چونکه رنجورند و صفرایی مزاج

یابد از شکر دهانشان طعم زاج

جمله دل بیمار دنیا سر بسر

زرد روی،از آرزوی سیم و زر

ای بدام لذت دنیا اسیر

همچو موش از حرص شیرینی ممیر

طاعت حق،گرچه تلخ آید ترا

داروی تلخست دردت را دوا

تلخ دارو نافع آید عاقبت

خسته را بخشد شفا و عاقبت

گر مدامش خیره خوانی،بی خلاف

مدح گوید نفس شومت از گزاف

دوستش گیری و پنداری که راست

هست قولش باطل و کذب و ریاست

مرد حق گوی،از برای درد دین

گر کند منعت ز کبر و کفر وکین

دشمنش گیری بجان و دل همی

ای تو کمتر در جهان از هر کمی

گر بنام نیک مشهوری،خطاست

رنج جان را درد بدنامی دواست