گنجور

 
قاسم انوار

بود یک پروانه شوریده حال

جان شیرین کرده بر آتش حلال

دید شمعی راکه با صد سوز ودرد

اشک گلگون میرود بر روی زرد

غیرتش بگرفت دامن،مردوار

چرخ میزد گرد آتش بیقرار

گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ

تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟

ماتمی داری که هرشب تابروز

اشک باری در میان تاب و سوز؟

خوش خوشی در گریه شمع اشکبار

گفت با پروانه زار و نزار:

شور شیرین طاقتم را کرد طاق

غصه دارم در دل از درد فراق

دورم ازشیرین خود،فرهادوار

جان شیرین میدهم در هجر یار

این چراغ ازبهر آن دارم که من

یار خود میجویم از هر انجمن

یا بشیرینم رساند، بی ندم

یا بسوزاند مرا سر تا قدم

شاهد شیرین ندارم در کنار

شمع بی شاهد نمیآید بکار

در زیانم زین وجود خویشتن

میگدازم بهر سود خویشتن

شمع مومین دل چو صاحب دردبود

از دمش پروانه را مستی فزود

در کمال شوق وشورش بی قرار

خویشتن را زد بر آتش مردوار

خسته دل پروانه صاحب جرم بود

آتش از جرمش دمی برکرد دود

ساعتی بگرفت تنگش در کنار

عاقبت پروانه شد همرنگ یار

آتش سوزنده چون بر زد علم

محو شد پروانه از سر تا قدم

کثرت پروانه فانی شد تمام

وحدت مطلق عیان شد والسلام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode