گنجور

 
قاسم انوار

بود در تبریز زیبا منظری

نازنین عالمی، نیک اختری

رشک سرو بوستان بالای او

آفتاب آسمان لالای او

چشم مستش آیتی در شان حسن

زلف شستش رایت سلطان حسن

داده بود از لطف بیچون ذولجلال

ذات پاکش را صفات بر کمال

در جوارش بود سید زاده ای

دل بدست محنت و غم داده ای

دردمندی، نامرادی، بیدلی

مست عشق،از خویشتن لا یعقلی

گرد کویش دایما در روز و شب

سیر می کردی،میان سوز و تب

هر که رویش دیده بودی یک نظر

خاک پایش سرمه کردی در بصر

چون بپرسیدی کسی کین حال چیست؟

این مثل می گفت و خوش خوش می گریست

هر که او دلدار ما را دیده است

هم چنان باشد که مارادیده است

در میان خلق حالش فاش کرد

آه سرد و اشک گرم و روی زرد

پند دادنش قبایل هر یکی

خود نبد سودش ز بسیار اندکی

آن یک ی گفتش که :ای پاکیزه جان

باشد این معنی سیادت را زیان

گفت :عشق و مهتری نایندراست

شاه اگر آید بکوی ما،گداست

آن دگر گفتش که :غافل مانده ای

وقت تحصیلست و جاهل مانده ای

گفت:یک دم نیست بی یادش دلم

این بسست ازهر دو عالم حاصلم

هر که او عاشق نشد بس جاهلست

گر همه علم جهانش حاصلست

از محبت حاصل آید معرفت

داند آن کس را که باشد این صفت

آن دگر گفتش که:بس طفلی هنوز

می کنی دعوی عشق و درد و سوز؟

گفت:هر کس را که عشق و درد نیست

نزد مردان آدمی و مرد نیست

سال عمرش گر صد آمد،گر هزار

پیش مردانست طفل شیر خوار

آن دگر گفتش که:بدنامی مکن

پند پیران بشنو و خامی مکن

در جوابش گفت،طفل خرده دان:

ای بصورت پیر و در معنی جوان

روزگاری در جهان گردیده ای

عشق و نام نیک هرگز دیده ای؟

آن دگر گفتش:که آن ترک از ختاست

گرچه نیکو روست،اما بی وفاست

بس جفا کارست ترک تند خو

کشته گردی ناگهان بردست او

گفت:حق داند که من در هر نماز

خواهم از حضرت بصد درد و نیاز

تا ابد مقتول جانان حی بود

این سعادت چون منی را کی بود؟

چون بدیدندش که بس لایعقلست

در طریق عشق کارش مشکلست

جمله برگشتند و رفتندش ز پیش

ماند تنها خسته دل با درد خویش

گرد کوی یار می کردی طواف

از غم دنیی و از عقبی معاف

داشت قومی بد گمان در کوی یار

جمله با دعوی عشق روی یار

عاشق بیچاره را کردند اسیر

در میان چوب و سنگ و دار و گیر

چون بدید آن فعل را زان قوم سست

در حمیتشان میان در بست چیست

غیرتش بگرفت دامن مست وار

حملها میکرد چون شیر شکار

چون میسرشان نشد کاری بدست

معترف گشتند کین کاری بدست

جمله بنشستند با اندوه و ناز

ماجری کردند با بیچاره ساز:

کای اسیر شهوت و نفس و هوا

میکنی بدنام مردم را چرا؟

گفته ای از خیره پیش مردمان:

دوست میدارم فلان کس را بجان

گفت:اگر هم دوست دارم شبهه چیست؟

دشمنش در جمله‌ی تبریز کیست؟

عاشقم،عاشق،نیم شهوت پرست

هرکه عاشق شد خود از شهوت برست

بنده حاضر بودم آنجا بر کران

ناگهان سر فتنه آمد در میان

آنکه جنگ جمله را بود او سبب

وز غمش جان جهانی در تعب

ماهرو چون ابر نیسان میگریست

گفتم:ای جان،موجب این گریه چیست

گفت:دارم غصه ای در دل عجب

با تو گویم قصه مشکل عجب

عمرها شد تا کسی ندهد نشان

همچو من حوری نژادی در جهان

یوسفم در مصر جان بی اشتباه

یک زلیخا نیست در تبریز،آه!

این همه اسباب معشوقی مراست

در همه تبریز یک عاشق کجاست؟

گفتمش :ای یوسف عیسی نفس

زین عجب تر قصه نشنیدم ز کس

عالمی از مرد و زن حیران تو

داستانها کرده از دستان تو

شهر تبریز از صغار و از کبار

دوست میدارندت،ای زیبانگار

اندرین معنی ندارم صادقت

زانکه می بینم جهانی عاشقت

در جوابم گفت سرو سیم تن:

عاشقند،آری،ولی بر خویشتن

جمله ما را بهر خود دارند دوست

در طریق دوستی بس نانکوست

آنکه ما را بهر ما خواهد کجاست؟

وقت خوش بادت که خوش در خورد ماست

هر کرا با خویشتن کاری بود

نیست عاشق،خویشتن داری بود

هر که از هستی خود بیزار نیست

از وصال یار برخودار نیست

عاشقی در طور بو ورنگ نیست

در طریق عشق صلح و جنگ نیست

تا تو برخود عاشقی بی حاصلی

چون فنای یار گشتی واصلی

عاشقان کز خویش ناپروا نه‌اند

در محبت کمتر از پروانه‌اند