گنجور

 
نظام قاری

بشد پهلوان پنبه اندر نبرد

زمیدان دامان برآورد گرد

بگفتا سلاحمم به ببینید تنک

که من چند مرده حلاجم بجنگ

من آنم که اطلس و والا چو دست

بگردن در آرند با هم نشست

در آنجا شوم محرم دخل و ساز

میانشان بخشم بآرام و ناز

من آنم که در بیشه جامه خواب

برم گرگ سرما نیاورد تاب

هم از دولتم جبه را فربهیست

نهالی و بالش بفر و بهی است

مرا چون در آجیده میلک نهند

ببخت من انگشت کاری کنند

زنی چون در آرایش افزار من

به بیند شود سست و بیخویشتن

کد وروی گرزی بزد بر سرش

که چون گرد شد بر همه پیکرش

چو کرباس او را بدانحال دید

بباره شد و ناله بر کشید

یکی ریسمان بود بر گردنش

دریده بتن گشته پیراهنش

بپوشید تن جامه در تن سیه

بگفتا که ای پشت گرم سپه

کنون کارکرباس گشت از تو خام

بود بی وجودت قبا ناتمام

چرا بر تو پشمینه را دل نسوخت

که این ضرب کاری بجانت سپوخت

نمد زین مبیناد روی سفید

جل خرسک از وی شود نا امید

مربع بقبرش بماناد صوف

زقرساق و پاچه جداباد صوف

بگرماوه بگریست فوطه زغم

هی چبد گلکینه دردش بدم

رسانید عین البقر چشم شور

نهادندش انکه بپایش بگور