گنجور

 
نظام قاری

یکی دیده بان از علم بر منار

سپاهی آن لشکر بیشمار

بدید و بدین سر خبر باز داد

که آن رختها آمد اینک چو باد

طلایه زرخت طلادوز بود

چو مهر فلک عالم افروز بود

ندیدند القصه آسایشی

رسیدند با هم در آرایشی

ارخته چو برداشت رخت و بنه

بدش ز آستین میسره میمنه

طلا دوز کرد آن سیاهی نگاه

بگفت این زر سرخ و روی سیاه

چو دستار بافش فرو هل نمود

زدرزو زگو جامه گودرز بود

نگر کیسه میخ حمل لباس

بتحقیق روئین تن او را شناس

میان بندها را علم ساختند

بحرب ملابس بر افراختند

زسرهای دستارچه بد درفش

همه سرخ و زرد و کبود و بنفش

همی بوددستار بر صندلی

ابا تاج بر قلبگاه ملی

که صف را چو آئین بیاراستند

سلحها سراسر به پیراستند

زبس گرد پنبه که ازجبه خاست

یکی روی را آستر شد دور است

فرو رفت و بر رفت در آن نبرد

بهر جبه سوزن زهر خرقه گرد

چپرهابد از خرقه پوستین

سپرهایشان از الرجاق زین

برآورد دستار گرزی گران

فرو کوفت برترک توبی روان

برآهیخت گرزی کدینه برخت

بزد برقدک تا که شد لخت لخت

زحرب و زضرب آن ملاکم نشد

نمد زینشان خشک یکدم نشد

زنیهای جولاهگان نیزه بود

کتکهای قصار همچون عمود

خیاط آنچنان ناوکی در سپوخت

که ده روی از جامه درهم بدوخت

چو دو لشکر برد درهم زدند

برو آستر را بیکدم زدند

کشیده بت و شال و خفری رده

ملای مله جمله برهم زده