گنجور

 
نظام قاری

فارغی ای جیب اطلس کز برت کیف عبیر

ناکه انگیز دغباری چون زمیدان گرد کرد

ار خشم رخت زنان میبرد در تالان مغل

و ز سر غیرت نظر در بقچه اش میکرد کرد

هر توانگر کوشکم بگزید بر سنجاب دی

چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد

جبه از پنبه و صوف و سقرلاط و برک

هر که دارد در زمستان جان ز دست برد

دل زرخت زخم خورده داشت خود دردی کهن

در لباسم باز روغن ریخت با آن درد درد