گنجور

 
نظام قاری

عقلم بخیاط میکرد کنگاج

در رخت صوفی دامانش قیغاج

بند قبا تیر پیکانست دگمه

سوزن چو ناوک رختست آماج

از پادر آمد از دست شد دل

زان موزهای صغری و تیماج

از جبیبها کرد افشاندنت هست

چون دفع پنبه از ریش حلاج

از رخت حبری نبود گزیرم

نتوان گذشتن از بحر مواج

برگرد قاقم تسمه زقنه ز

چون آبنوس است بر تخته عاج

مدح عمامه میگوی (قاری)

تا بر سرآئی از خلق چون تاج