گنجور

 
نظام قاری

خود رنگ پیش اطلس چون پیش گل شمرگل

تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل

بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی

بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل

اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه

حلاج خواند بروی(یا ایها المزمل)

تا دامنش نگردد هر لحظه از جنون چاک

بنهاده از فراویز بر جامه بین سلاسل

از جیب تافته چون لولوی دکمه تابد

گوید مگر ثریا در ماه کرده منزل

آن پوستین قاقم رویش زصوف مشکین

بابال زاغ گشته مقرون پر حواصل

شلوار سرخ والا منمای ای نگارین

یادامنی بر افکن یا چادری فرو هل

در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون

که کف زنانست بر سر که پای مانده در گل

در فن جامه دوزی اینم رواج و حالست

باانکه نیست هیچم همکار در مقابل

قاری که مدح اطلس گوید زتاره چنک

آید بگوش جانش(لله در قائل)

گر خلعتم نبخشد آن سرفراز دوران

کی سر دگر بر آرم در مجمع و محافل

آن معدلت شعاری کز جاه بر سر آمد

مانند تاج ودستار از زمره افاضل

از کیمیای جودش در بزم رخت پوشان

الباغ و چارقب را زر گشته است حاصل

بر هر تنیست جودش همچون لباس شامل

طبعش بجود چون تن بر متکاست مایل

فرسود جامه لیکن خازن بوصله ننشاند

بود آن مرا ببالا اما نگشت و اصل

در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش

کز دامن عطایش دست امید مگسل

تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند

اطلس بران دانا ارمک بران کامل

خصمش ز بی دوائی بداغ محتاج

مانند صوف و کمخا از علت مفاصل