گنجور

 
غالب دهلوی

اندوده به داغی دو سه پر کاله فرو ریخت

چون برگ شقایق جگر از ناله فرو ریخت

آتشکده خوی تو نازم که ز طرفش

رفتم شرر و داغ گل و لاله فرو ریخت

بر ساده دلانت به وفا جلوه همی داد

بیداد تو آب از رخ دلاله فرو ریخت

گفتم ز که پرسم خبر عمر گذشته؟

ساقی به قدح باده ده ساله فرو ریخت

بی سعی نگه مستی آن چشم فسونگر

خونم به سیه مستی دنباله فرو ریخت

مشاطه به آرایش آن حسن خداداد

گل در چمن و قند به بنگاله فرو ریخت

با موج خرامش سخن از باده مگویید

کاب رخ این جوهر سیاله فرو ریخت

چون انجم و خورشید ز برق دم گرمم

شیرازه جمعیت تبخاله فرو ریخت

رشک خط روی تو گر افشرد بدین رنگ

بینی که مه از دایره هاله فرو ریخت

در قالب ملا اثرش پرده گشا شد

خاکی که قضا در تن گوساله فرو ریخت

دزدیده سر اهل سخن از بیم تو غالب

گویی رگ ابر قلمت ژاله فرو ریخت