گنجور

 
غالب دهلوی

فغان که برق عتاب تو آنچنانم سوخت

که راز در دل و مغز اندر استخوانم سوخت

به ذوق خلوت ناز تو خواب گشت تنم

قضا به عربده در چشم پاسبانم سوخت

شنیده ای که به آتش نسوخت ابراهیم

ببین که بی شرر و شعله می توانم سوخت

شرار آتش زردشت در نهادم بود

که هم به داغ مغان شیوه دلبرانم سوخت

عیار جلوه نازش گرفتن ارزانی

هزار بار به تقریب امتحانم سوخت

مرا دمیدن گل در گمان فگند امروز

که باز بر سر شاخ گل آشیانم سوخت

ز گلفروش ننالم کز اهل بازارست

تپاک گرمی رفتار باغبانم سوخت

چه مایه گرم برون آمدی ز خلوت غیر

که شکوه در دل و پیغاره بر زبانم سوخت

چو وارسید فلک کاب در متاعم نیست

ز جوش گرمی بازار من دکانم سوخت

نفس گداختگی های شوق را نازم

چه شمعها به سراپرده بیانم سوخت

نوید آمدنت رشک از قفا دارد

شکفته رویی گلهای بوستانم سوخت

کسی در این کف خاکسترم مباد انباز

چه شد گر آتش همسایه خان و مانم سوخت؟

مگر پیام عتابی رسیده است از دوست

شکسته رنگی یاران رازدانم سوخت

خبر دهید به قاتل که هجر می کشدم

ز ماهتاب چه منت برم، کتانم سوخت

سخن چه عطر شرر بر دماغ زد غالب

که تاب عطسه اندیشه مغز جانم سوخت