گنجور

 
غالب دهلوی

کافرم گر از تو باور باشدم غمخواریی

آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی

از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست

کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی

شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی

گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی

رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت

در دم ساطور پنهانست زخم کاریی

برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی

مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی

با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی

گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی

ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟

شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی

دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست

همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی

دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین

کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی

زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟

در سخن درویشیی باید نه دکانداریی