گنجور

 
غالب دهلوی

در زمهریر سینه آسودگان نه ای

ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟

ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست

خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای

بلبل به گوشه قفس از خستگی منال

چون من به بند خار و خس آشیان نه ای

داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی

رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای

گویی یکی ست پیش تو بود و نبود من

با من نشسته ای و ز من سرگران نه ای

آخر نبوده ایم در اول خداپرست

با ما ز سادگی ست اگر بدگمان نه ای

با خویش در شمار جفا همدم منی

با غیر در حساب وفا همزبان نه ای

دانسته ای که عاشق زارم گدا نیم

دانم که شاهدی شه گیتی ستان نه ای

نازم تلون تو به بخت خود و رقیب

با او چنین نبودی و با ما چنان نه ای

با دیده چیست کار تو؟ لخت جگر نه ای

در دل چراست جای تو؟ سوز نهان نه ای

غالب ز بود تست که تنگست بر تو دهر

بر خویشتن ببال اگر در میان نه ای