گنجور

 
غالب دهلوی

مر ز فنا فراغ را مژده برگ و ساز ده

سایه به مهر واگذار قطره به بحر باز ده

طره جیب را ز چاک شانه التفات کش

عارض خویش را ز اشک غازه امتیاز ده

داغ به سینه زیورست دل به جفا حواله کن

می ز شرر گرانترست سنگ به شیشه ساز ده

از نم دیده دیده را رونق جویبار بخش

وز تف ناله ناله را چاشنی گداز ده

شرم کن آخر ای حیا این همه گیر و دار چیست؟

خاطر غمزه باز جو رخصت ترکتاز ده

ای گل تر به رنگ و بو این همه نازش از چه رو؟

منت ابر یک طرف مزد چمن طراز ده

یا به بساط دلبری عام مکن ادای لطف

یا ز نگاه خشمگین مژده امتیاز ده

ای تو که غنچه ترا بحث شگفتن از برست

سرو کرشمه بار را درس خرام ناز ده

گر به غمی که خورده ام رخصت اشک و آه نیست

هم به دلی که برده ای طاقت ضبط راز ده

ای که به حکم ناکسی تیره ز عیش غالبی

خیز و ز راه داوری بال هما به گاز ده