گنجور

 
غالب دهلوی

حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو

بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو

لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟

من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو

سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده

آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو

پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای

غزلی چند به هنجار فغانی بشنو

لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر

پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو

هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر

هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو

داستان من و بیداری شبهای فراق

تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو

چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم

من و اندوه تو چندان که توانی بشنو

زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست

سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو

نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد

ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو